سرم بی دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟


که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی

خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو


که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی

نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت


بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بی مالی

نخواهد بود تا هستم دل من بی ولای تو


اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی

ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد


که همچون گل همی خندی و همچون سرو می بالی

بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی


بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی

چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده


نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی

پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین


که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی

نخواهد بود تحصیلی مرا بی روز وصل تو


اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی

بب دیده می گریم ز دستان تو هر ساعت


که آتش میزینی در جان و می گویی: چه مینالی؟

جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن


عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی!